سفارش تبلیغ
صبا ویژن




















به دلتنگی هایم دست نزن

 امروز این همه راهو پاشدم رفتم دانشگاه که پروژه پایانی کاردانیو تحویل استاد بدمو با خیال راحت بشینم منتظر نمرش. خیلی سرد بود. اتوبوسای شرکت واحد هم که آدم پا می ذاره نارنیا یادش میاد. دسکشامم انگشت ندارن. انگشتام شبیه پیرزنای دوس داشتنی چروکیده شده بود. خیلی سخته 2ساعت تو مسیر باشی که با برگشت میشه 4 ساعت. خودمو با رمان گوشیم که خیلی دوس دارمو تا حالا اِن بار خوندمش سرگرم کردم تا برسم. رسیدم دانشگاه 2 ساعت هم دنبال استاد گرامی گشتم تو کلاسا. آموزش که میری میپرسی فلان استاد کدوم کلاسه اونورو نگا می کنه ( در کل هر چی بپرسی اونورو نگا می کنه ، انگار که ندیدتت، انگار که نیستی ) بالاخره پیداش کردم. 2 ساعت هم وایسادم که کلاسش تموم شه که مزاحم کلاسش نباشم. یکی از دانشجوهای ( به اصطلاح ) محترم رو هم که هر دفه مارو میبینه باید یه پیشنهادی بده ( شاید فک می کنه در غیر اینصورت بش مدرک نمی دن) رو هم دیدم که کنار همون کلاس وایساده بود. بالاخره کلاسش تموم شدو اومد بیرون. رفتم سمتش بش گفتم که پروژم آمادس واسه تحویلش اومدم. 4 طبقه منو دنبال خودش کشوند فک می کنی چی گف بم ؟ 

. 

. 

. 

فردا بیارش !    

 


جمعه 91/10/1 11:4 عصر | *dokhTaraK* | حرف دلت


 Design By : Pichak