سفارش تبلیغ
صبا ویژن




















به دلتنگی هایم دست نزن

به نظرتون انسان بودن یعنی چی ؟ میخوام انسان باشم.  روزا همینجوری میگذره. پشت سر هم. کاری نکردم تو زندگیم. تا همینجاشم به نظرم غلط رفتم. خدای خوبم ببخش برای کارام. می دونم از دستم ناراحتی میدونم. انتظارم ندارم به همین راحتی ببخشیم. اما خواهش می کنم نگاتو ازم نگیر. بدون تو هیچ هیچم. اگه نگات نباشه اگه توجهت نباشه اگه لطفت نباشه دیگه منم نیستم. میدونم که نیستم. کاش میشد اشتباهاتو پاک کرد. تو ستار العیوبی. مث ماها نیستی که تا یه اتو از کسی میاد دستمون فوری دس به کار میشیم واسه داغون کردنش. تو به کسی نمی گی. میبینی اما نمیگی. می بینی اما می بخشی. نه مث ماها که باید طرفمون بکشه خودشو تا ببخشیم ، تا بخشیده بشیم. تو مهربونی بی هیچ چشم داشت. نه مث ما که مهربون نیستیم که هیچ، اگه مهربونیم ببینیم طاقچه بالا میذاریم. نه مث ما که فقط بلدیم دل بشکونیم فقط بلدیم بازی کنیم با احساسات هم. تو زیباترینی. همیشه کم میارم پیشت. همیشه.همیشه یه جوری شرمندت میشم که دیگه نمیتونم سرمو بالا بگیرم و به آسمونت نگا کنمو آروم شم. انگار باید تنبیه بشم . خدای خوبم ارادشو بهم بده تا تو هر لحظه کنار خودم حست کنم. تا لحظه ای ازت غافل نشم.  خدایا بهم یاد بده جز وجود پاک تو کسیو نخوام. که بدونم اگه به خلقت خدمت کنم یعنی به تو خدمت کردم. که همه ی آدما رو دوس داشته باشم. هرجوری که هستن. آخه تو از روح خودت تو وجودشون دمیدی.  بهم قدرت بده تا این توانایی رو داشته باشم که هر روز بهتر بشم.  که روزام تکراری نباشن. که هر روز یه چیز جدید ازت یاد بگیرم. خدااااااااااااااااااااااااااادوست دارم... 


 


*آرامش اینست که بدانی در هر لحظه دست تو در دست خداست ، لحظه هایت آرام*


دوشنبه 91/10/4 6:45 عصر | *dokhTaraK* | حرف دلت

 دستم بوی گل می داد ، مرا به جرم چیدن گل محکوم کردند، اما کسی فکر نکرد شاید من شاخه گلی کاشته باشم . چه گواراگل تقدیم شما

 ارنستو چگوارا در 14 ژوئن سال 1928 در شهر روزاریوی آرژانتین متولد شد . پدرش یک مهندس ایرلندی و مادرش اسپانیایی الاصل بود . در سال 1953 از دانشکده پزشکی فارغ التحصیل شد و تا سال 1956 در جزام خانه ای واقع درگواتمالا مشغول خدمت افتخاری شد . چندی بعد در مکزیک با فیدل کاسترو و دیگرانقلابیون کوبایی آشنا شد . ارنستو و همرزمانش پس از چندسال مبارزه در سال 1959 موفق شدند حکومت دیکتاتوری باتیستا را در کوبا سرنگون کنند و به قدرت برسند .پس از به قدرت رسیدن چریک ها در کوبا پست های دولتی متعددی همچون ریاست بانک مرکزی و وزارت صنایع به او واگزار شد . ارنستو علیرغم تمام مسئولیت هایی که داشت همواره در کنار مردم و کشاورزان وکارگران در مزارع نیشکر و کارخانه ها به کار داوطلبانه مشغول بود . سرانجام پس از سال ها خدمت صادقانه به انقلاب و ملت کوبا دکتر ارنستو چگوارا در مارس1965 استعفای خود را از تمامی پست های دولتی و نظامی اعلام و کوبا را به قصد ادامه مبارزه با امپریالیزم و کمک به نهضت های آزادی بخش در آمریکای جنوبی ترک کرد . وی در بخشی از نامه خداحافظی اش خطاب به فیدل کاسترو می نویسد "دیگر ملل جهان یاری نچندان مهم مرا طلب می کنند برای من زمان عزیمت فرا رسیده "   . ارنستو پس از خارج شدن از کوبا ابتدا به کنگو رفت و در کنار پاتریس لومومبا برای رهایی کنگو از اشغال استعمار مبارزه کرد و سپس به بولیوی رفت و به مبارزین بولیوی پیوست .ازنوامبر 1966 تا اکتبر 1967 چگوارا سرپرستی یک گروه از چریک های انقلابی بولیویایی را بر عهده گرفت .تا اینکه در 8 اکتبر 1967 این قهرمان افسانه ای خستگی ناپذیر در هیروراوی توسط ارتش دست نشاند بولیوی زخمی و دو روز بعد در شهر "لاهیگورا" توسط عوامل CIAکشته شد .حکومت دیکتاتوری بولیوی جنازهاو و همرزمانش را به شکلی مخفیانه در محلی نامعلو مدفون کرد ، 30 سال پس از این واقعه در سال 1997 یکی از افسران اسبق ارتش بولیوی که در دفن چگوارا نقش داشت در بستر مرگ محل دفن او و یارانش را فاش ساخت . به همین مناسبت ؛ صدها هزار تن از مردم کوبا طی مراسمی در"سانتاکلارا ی کوبا " گرد آمدند و نسبت به ارنستو و همرزمانش ادای احترام کردند . اکنون بعد از گذشت 45 سال از مرگ ارنستو افکار و عقاید انسانی او همچنان در سراسر جهان منتشر می شود . در کشور های مختلف جهان تندیس ها و یاد بود های او نمادی از پاسداشت آزادی و انسانیت است . کودکان و نوجوانان سراسر دنیا با پوشیدن لباسهایی که چهره ی ارنستو بر روی آن نقش بسته نام و یاد و خاطره ی او را در دلها زنده نگاه می دارند ؛ نظریه ها و آثار مکتوب چگورارا به تمامی زبان های زنده ی دنیا ترجمه شده و برخی از این آثار جزء پر فروشترین کتابهای سال می باشند .دکتر ارنستو چگوارا در آخرین لحظات اعدامش خطالب به افسرانی که به سوی او نشانه گرفته بودند ؛ شلیک کنید شما فقط یک چگوارا را دارید می کشید .جلاد چه گوارا « ماریو تران » در سال 2006 به بیماری آب مروارید دچار شد و در یک بیمارستان در کوبا مداوا گردید. پسر وی در مصاحبه با روزنامه Santa Cruz de la Sierra این گونه بیانداشت: 4 دهه از زمانی که پدرم کوشید تا یک رویا را نابود کند گذشت، و چه بازگشت ونبرد دیگری را برد. او به ماریو تران پیر چشمهایش را برای دیدن رنگ آسمان و جنگلهاو خنده نوه هایش هدیه داد.

 


دوشنبه 91/10/4 6:43 عصر | *dokhTaraK* | حرف دلت

 

اگر امروز که بیدار شدی بیشتر احساس سلامت کردی تا مریضی ، تو خوشبخت تر از یک میلیون نفری هستی که تا آخر این هفته بیشتر زنده نیستند
اگر هیچ وقت خطر جنگ را تجرب نکرده ای و تنهایی زندان را حس نکرده ای ، در شمار 500 میلیون نفر آدم خوشبخت دنیا هستی اگر می توانی در یک جلسه مذهبی شرکت کنی بدون اینکه اذیت و آزار، دستگیری ، شکنجه و وحشت از مرگ داشته باشی خوشبخت تر از سه میلیون نفر در جهان هستی.
اگر در جیب یا کیف خود پول داری و می توانی گاهی کمی پول خرج کنی ، جزو 8 درصد آدمهای پولدار دنیایی.
اگر پدر و مادرت هنوز زنده اند و هنوز با هم زندگی می کنند . تو واقعا بی نظیری.
اگر سرت را بالا می گیری و لبخند می زنی و احساس خوبی داری ، تو خوشبختی ، چون خیلی ها می توانند این کار را بکنند ، ولی اکثرا نمی کنند.
اگر امروز و دیروز دعا کردی ، واقعا خوشبختی ، چون اعتقاد داری که خدا صدای ما را می شنود و به ما جواب می دهد.
اگر می توانی این مطلب را بخوانی خوشبخت تر از کسانی هستی که نمی توانند این مطلب را بخوانند...

 


دوشنبه 91/10/4 5:49 عصر | *dokhTaraK* | حرف دلت

از وقتی سقف خانه مان چکه می کند از باران بدم می آید.. از وقتی مادرم پای دار قالی مرد از قالی بدم می آید از وقتی برادرم به شهر رفت و دیگر نیامد از شهر بدم می آید از وقتی پدرم شبها گریه می کند از شب بدم می آید از وقتی دستان آن مرد سرم را نوازش کرد و بعد به پدرم سیلی زد از دستهای مهربان بدم می آید.. از وقتی خواهرم پاهایش زیر گرمای آفتاب تاول می زند از آفتاب بدم می آید از وقتی سیل آمدو مزرعه را ویران کرد از آب بدم می آید و تنها خدا را دوست دارم!!! چون او باران را فرستاد تا مزرعه مان خشک نشود!!! چون او شب را می آورد که اشک های پدرم را هیچ کس نبیند!!! چون او مادرم را برد پیش خودش که او هم گریه نکند!!! چون او به برادرم کمک کرد که برود تا آنجا خوشبخت تر زندگی کند!!! چون من دعا کردم و می دانم دستهای آن مرد را که به پدرم سیلی زد فلج خواهد کرد!!! چون او آفتاب را فرستاد تا مزرعه جوانه بزند!!! چون او سیل را جاری کرد تا گناه انسان را از زمین بشوید!!! و من تنها خدا را دوست دارم ...


دوشنبه 91/10/4 5:19 عصر | *dokhTaraK* | حرف دلت

کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم ، بر بلندای آن قرار داشت.یک روز بر اثر زلزله یکی از تخم ها به پائین لغزید و به مزرعه ای رسید که پر از مرغ وخروس بود . مرغها و خروسها می دانستند که باید از این تخم مراقبت نمایند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگه دارد تا جوجه به دنیا آید...........

یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد . جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها بزرگ شد و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست . او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی ، تا اینکه یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز میکردندو گفت ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم.

مرغ و خروسها شروع کردند به خندیدن و گفتند : تو یک خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد . اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز میکردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد...

بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی ، از دنیا رفت.

تو همانی که می اندیشی . هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی به دنبال رویاهایت برو و به یاوه های مرغ و خروس ها فکر نکن.


دوشنبه 91/10/4 5:18 عصر | *dokhTaraK* | حرف دلت

الهی هرگاه که تو را خواندم، پاسخم گفتی؛
الهی از تو تنها تو را می خواهم
الهی..چون تو حاضری چه جویم ..و چون تو ناظری چه گویم
خدایا مرا به خاطر شکایتهایم ببخش
خدایا از تو به خاطر آنچه برایم مقدر کرده ای متشکرم
الهی! آن خواهم که هیچ نخواهم
خدایا! ما اگر بد کنیم،تو را بنده های خوب بسیار است، تو اگر مدارا نکنی ما را خدای دیگر کجاست؟
الهی درمانده ام از دست خویش و به مدد فیض تو محتاج
خدای من عاقبت همه مارو ختم به خیر بگردان
الهی،اگر من از تو جز تو خواهم،فرق میان من و بت پرست چیست؟
خدایا آرامشی عطا فرما تا بپذیرم آنچه را که نمیتوانم تغییر دهم،
خدایا شهامت عطا فرما تا آنچه را می توانم تغییر دهم
معبودا تو کیستی که من اینگونه بی تو بی تابم
معبودا مرا بیشتر از پیش عاشق خود بگردان
خالقا بهتر آنست که جز تو کسی را برای خویش و به نام خویش مخوانیم
خدایا به من صبر عطا فرما تا در مشکلات و مصائب هم شاکرت باشم
خدایا ! مرا تنها وامگذار که تو بهترین دادرسی...
خدایا به ما معرفتی عطا کن تا بتوانیم آنطور که تو می پسندی زندگی کنیم
خداوندا اگر داشتم ذلیل داشتنم می کند ندارم کن
خداوندا اگر کاشتم اسیر چیدنم می کند بی کارم کن


دوشنبه 91/10/4 5:17 عصر | *dokhTaraK* | حرف دلت

 

زرد و نیلی و بنفش،سبز و آبی و کبود!

با بنفشه ها نشسته ام،

سال های سال،صبح های زود

در کنار چشمه سحر

سر نهاده روی شانه های یکدگر،

گیسوان خیس شان به دست باد،

چهره ها نهفته در پناه سایه های شرم،

رنگ ها شکفته در زلال عطر های گرم،

می تراود از سکوت دلپذیرشان،

بهترین ترانه،

      بهترین سرود!

مخمل نگاه این بنفشه ها،

می برد مرا سبک تر از نسیم،

از بنفشه زار باغچه،

تا بنفشه زار چشم تو – که رسته در کنار هم –

زرد و نیلی و بنفش،سبز و آبی و کبود

با همان سکوت شرمگین،

با همان ترانه ها و عطر ها،

بهترین هرچه بود و هست،

بهترین هرچه هست و بود!

در بنفشه زار چشم تو

من ز بهترین بهشت ها گذشته ام

من به بهترین بهارها رسیده ام.

ای غم تو همزبان بهترین دقایق حیات ِمن!

لحظه های هستی من از تو پر شده ست

آه !

در تمام روز، در تمام شب، در تمام هفته، در تمام ماه،

در فضای خانه، کوچه، راه،

در هوا، زمین، درخت، سبزه، آب،

در خطوط درهم کتاب،

در دیار نیلگون خواب!

ای جدایی تو بهترین بهانه گریستن!

بی تو من به اوج حسرتی نگفتنی رسیده ام

ای نوازش تو بهترین امید زیستن!

در کنار تو

من ز اوج لذتی نگفتنی گذشته ام،

 

در بنفشه زار چشم تو

 برگهای زرد و نیلی و بنفش،

عطرهای سبز و آبی و کبود،

نغمه های ناشنیده ساز می کنند،

بهتر از تمام نغمه ها و ساز ها!

روی مخمل لطیف گونه هات،

غنچه های رنگ رنگ ناز،

برگ های تازه تازه باز می کنند،

بهتر از تمام رنگ ها و راز ها!

 

خوب خوب نازنین من!

نام تو مرا همیشه مست می کند

بهتر از شراب.

بهتر از تمام شعر های ناب!

نام تو اگرچه بهترین سرود زندگی ست

من تو را

                   به خلوت خیال خود :

" بهترین ِبهترین ِ من " خطاب می کنم ،

   بهترین ِبهترین ِمن !

                                             فریدون مشیری

 

 


دوشنبه 91/10/4 5:14 عصر | *dokhTaraK* | حرف دلت

 

مرد از راه می رسه

ناراحت و عبوس

زن:چی شده؟

مرد:هیچی ( و در دل از خدا می خواد که زنش بی خیال شه و بره پی کارش)

زن حرف مرد رو باور نمی کنه: یه چیزیت هست.بگو!

مرد برای اینکه اثبات کنه راست می گه .... لبخند می زنه

زن اما "می فهمه"مرد دروغ میگه:راستشو بگو یه چیزیت هست

تلفن زنگ می زنه

دوست زن پشت خطه

ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر. از صبح قرارشو گذاشتن

مرد در دلش خدا خدا می کنه که زن زودتر بره

زن خطاب به دوستش: متاسفم عزیزم.جدا متاسفم که بدقولی می کنم.شوهرم ناراحته و نمی تونم تنهاش بذارم!

مرد داغون می شه

"می خواست تنها باشه"

...............................................................................

مرد از راه می رسه

زن ناراحت و عبوسه

مرد:چی شده؟

زن:هیچی ( و در دل از خدا می خواد که شوهرش برای فهمیدن مساله اصرار کنه و نازشو بکشه)

مرد حرف زن رو باور می کنه و می ره پی کارش

زن برای اینکه اثبات کنه دروغ می گه دو قطره اشک می ریزه

مرد اما باز هم "نمی فهمه"زن دروغ میگه.

تلفن زنگ می زنه

دوست مرد پشت خطه

ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر. از صبح قرارشو گذاشتن

(زن در دلش خدا خدا می کنه که مرد نره )

مرد خطاب به دوستش: الان راه می افتم!

زن داغون می شه

"نمی خواست تنها باشه"

 


دوشنبه 91/10/4 5:8 عصر | *dokhTaraK* | حرف دلت

رمان به دلتنگی هایم دست نزن، رمانی که بارها خوندمش، و با هر دفه خوندنش به هم میریزم. الانم خوندمش. اون چن صفه ی آخرش داغونم می کنه.

داستان یه عشق قشنگ و پاک، همون عشقی که فقط تو فیلما و کتابا می بینیم. متین و مریم. وای. نمیتونم حتی یه لحظه خودمو جای متین بذارم. چی کار کردن با عشقش. با مریمش. شبم حسابی خراب شد. خدایا می دونم یه داستان بود. اما متین چطور یه عمرو بی مریمش بگذرونه . با بوی مریم و بی روی مریم. چرا همچین عشقی تو دنیای واقعیمون نیست. چرا هر کی فقط به فکر خودشه. خوبیِ مریم بود ک متینو خوب کرد. چرا ما فقط میتونیم همو اذیت کنیم. چرا کسی به کسی آرامش نمی ده. چرا کسی طرف مقابلشو با تموم دلش دوس نداره. با تموم دلش. چرا بودنا اینجوری شده. تا وقتی که مث دخترک قصه ی متین نباشم تنها می مونم.

در نهان به آنانی دل می بندیم که دوستمان ندارند و در آشکارا از آنانی که دوستمان دارند غافلیم . شاید این است دلیل تنهایی ما!(دکتر علی شریعتی)


شنبه 91/10/2 10:15 عصر | *dokhTaraK* | حرف دلت

 یک روز کارمند پستی که به نامه‌هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می‌کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه‌ای به خدا !

با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود:

خدای عزیزم بیوه زنی هشتادوسه ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می‌گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید.

این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می‌کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده‌ام، اما بدون آن پول چیزی نمی‌توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم . تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن...

کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان نودوشش دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند...

همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت، تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود: نامه‌ای به خدا !

همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود :

خدای عزیزم، چگونه می‌توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی ‌عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی...  البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته‌اند!!...

 


شنبه 91/10/2 12:37 صبح | *dokhTaraK* | حرف دلت

   1   2      >

 Design By : Pichak